محل تبلیغات شما

اشعار علی میرزائی



دوستان ندیده

دوستان شاعری نا دیده پیدا کرده ام
در کویری چشمه ی آبی مهیا کرده ام

بهر پیوستن به جمع پارسی گو شاعران

روز ها در ثبت نام امروز و فردا کرده ام
می روم در صفحه های این فخیمان عزیز

وین زبان الکنم را پاک و شیواکرده ام
می نویسم گاه شعر ناقصی در دفترم

با حضور و نقدشان بس شعر زیبا کرده ام

دفترم را می رسانم گاه گاهی هم به روز

ای بسا در چشم آن ها خویش رسوا کرده ام
بر مدیر و بانیان" سَایت بیدل" صد درود

کاین بزرگان در وب خود جمع یک جا کرده ام

لاله ای بودم (رها) آواره در صحرای غم
در کنار جمع خوبان ترک صحرا کرده ام

علی میرزائی(رها)


دیار خویش بنازم

چنان دوچشم تو را کرده ام شعار خودم

که حس کنم شب و روزم تورا کنار خودم

میان سرو قدان با خودم کنم نجوا

فدای آن قد سروُ  نگاه  یار خودم

ندیده ام که کسی چون تو دلبری داند

اگر که ورد زبانم تویی نگار خودم

بیا تو حال ِمرا نیمه شب مشاهده کن

چه درد ها به دلم هست در جوار خودم

اگر به شهر شما عزتی نبود مرا

دیار خویش بنازم که شهریار خودم

چه جای عیش در این روزگار وا نفساست

سرم به لاک خودم هست و روزگار خودم

(رها)به بزم تو مهمان همیشه درد و غم است

فدای بزم تو وُ درد بی شمار خودم

علی میرزائی(رها)


دیدار بی پرده

ای کاش راه و چاره ای هم عشق پنهان داشت

دیدار ما بی پرده گاهی با هم امکان داشت

افتان و خیزان می نهادم سر به پای تو

راه پر از پیچ و خم عشق تو پایان داشت

با شوق تو پا می نهادم از قفس بیرون

تا حال و روزم گاه گاهی با تو سامان داشت

همراه اشک و درد و غم در بزم شب هایم

آخر چه می شد تا تورا هم نیز مهمان داشت؟

عشق تو را در دل نمودم سال ها سانسور

ای کاش فیلم عشق ما امکان اکران داشت

در انتظار  دیدنت   یاس  سفید  من

عمری "رها" چشمی به در، چشمی به تهران داشت

علی میرزائی "رها"  


دیر آمدی

گر نمی دیدم تو را دنیای من دنیا نبود

رفتنی بودم برایم مهلت فردا نبود

در نگاهت بود اکسیر جوانی نازنین

 ور نه در پیری مرا در سر جوانی ها نبود

چشمه ی آب زلالی یاس خوش بوی سفید

حیف این آب زلال خوشگوار از ما نبود

شهرت مجنون به قیس عامری بیخود رسید

بوده ام مجنون تر از او چون تو ام لیلا نبود

گرد بادی بوده ام عمری به صحرای غمت

ریزگردی بر سر کویت ز ما پیدا نبود

آمدی لیلای من دیر آمدی، دیر آمدی

ای "رها" افسوس لیلا آمد و تنها نبود

علی میرزائی"رها"   


دیوار جدایی

حیف آن عمر که ای یار نباشی پیشم

یا تو دلدار وَ غمخوار نباشی پیشم

بین ما فاصله دیوار جدایی ها شد

ای خوش آن روز که دیوار نباشی پیشم

چه صفایی است به گار و گلستان و چمن؟

تا تو ای گلبن گار نباشی پیشم

شهر ویران شده ای شد دلم از حسرت تو

وای بر دل که تو، معمار نباشی پیشم

طبع پژمرده ی من را هوس شعری نیست

تا که از عشق، تو سرشار نباشی پیشم

کی"رها"با می و میخانه ، دل آرام شود

تا تو ای گلبن بی خار نباشی پیشم

علی میرزائی"رها"  


دیوانه ای کمتر

اگرازمن گذشتی می روم دیوانه ای کمتر

زبان ازشکوه می بندم دگر افسانه ای کمتر

بسی پروانه آسا سوختم شبهای هجرانت

فدای تار مویت نازنین پروانه ای کمتر

اگر برباد دادی خاک این ویرانه ی دل را

چه غم دراین خراب آباد گر ویرانه ای کمتر

ز بیم  باغبانت ناله ام را کرده ای خاموش

هزار بی دلی را ناله ی مستانه ای کمتر

تو داری محرم  بسیار و من بیگانه ام با تو

به جمع آن همه محرم چومن بیگانه ای کمتر

اگر مردم دراین بستر پرستاری مکن از من

به قصرآرزوهای توهم دندانه ای کمتر

شراب جام اغیاری و در پیمانه ام خون است

شکستی گرتواین پیمانه را پیمانه ای کمتر

به سالی مست می سازی مرا از باده ی ِعشقت

نسازی هم (رها)راد باده ی سالانه ای کمتر

علی میرزایی (رها)


دیوانه ی عشق

باشد  آن  چشم   بلاخیز  آفت  جانم   هنوز

می رسد هر شب به گردون آه سوزانم هنوز

حسرت روی ترا در سینه دارم روز و شب

اشک و آه و درد و غم  باشند مهمانم  هنوز

یاس  خوشبوی سفیدم  سایه  افکندی به غیر

نیستی  آگه  مگر  از  داغ   پنهانم    هنوز

گر چه عمری سوختم چون شمع از هجران تو

هم چنان می سوزم و بر عهد و پیمانم هنوز

بس که دیدم آرمیدن های گل در پای خار

می چکد خونابه ی چشمم به دامانم هنوز

گل فراوان است در گار خوبان چون کنم

تا که دل خون تو ای سرو خرامانم هنوز

با تغافل های خود جانم به لب آورده ای

چشم بر  راه   توام با چشم گریانم هنوز

من همان دیوانه ی عشقم که بودم از ازل

می دهد بوی جنون اوراق دیوانم هنوز

گر ندارد پختگی شعر (رها) عیبم مکن

بر سر خوان ادب یک تازه مهمانم هنوز

علی میرزائی 


راحت جان

مژده ای دل که تو را راحت جان می آید

از سراپرده برون ماه نهان می آید

امشبی ای دل پر درد تو با غصه بساز

بهر دل داری ما سرو روان می آید

مهلتی قافله ی اشک نپاشید از هم

تا زره قافله سالار جهان می آید

ای دل و دیده بهاری نبود بهر شما

پَی ِ هر نغمه ی گل باد خزان می آید

ای (رها)مونس دیرینه ی تو غم باشد

هر صباحی غمی از دور زمان می آید

علی میرزائی(رها)


راز پنهان

این دل دیوانه ام از درد هجران پر شده است

از غم عشق تو و این راز پنهان پر شده است

گرد بادی بوده ام عمری به صحرای غمت

از به هر سو تاختن هایم بیابان پر شده است

از غزل ،از بیت هایم صفحه های فیس بوک

خوب بنگر نازنین با آه و افغان پر شده است

عشق خود از من نگیری یاس خوشبوی سفید

دفتر شعرم ز بویت چون گلستان پر شده است

پانصد و چل تا غزل دارم به نامت تا کنون

از غزلهای به اشک آلوده دیوان پر شده است

می زدم بر سیم آخر تا به دست آرم تو را

حیف، ظرف ِچند روز ِ،ِروبه پایان پر شده است

چاپ دیوانم میسر نیست سانسور می شود

چون ز آغوش و کنار و وصف خوبان پر شده است

شعرهایم مثل عمرم رو به پایان می رود

کاسه ی صبر(رها) از عشق سوزان پر شده است

علی میرزائی(رها)   


راه خویش بگیرم

در دست روزگار اسیرم فقط همین

آماده ام که بی تو بمیرم فقط همین

آفت زده به باغ وجودم، نشان بده

راهی که راه خویش بگیرم فقط همین

تمرین پیری ام به جوانی نموده ام

عمری است رنگ موی، چو شیرم فقط همین

دیدم به راه دوستی و آرزوی خود

صد پیچ و خم به راه و مسیرم فقط همین

تیپا چو سنگ خورده نشانی نداشتم

چون بوده ام دبیر، دبیرم فقط همین

دیدم نمایشی است "رها" روزگار ما

حتی اگر امیر کبیرم فقط همین

علی میرزائی"رها"  


دوره گرد

عشق طاقت سوز بی فرجام تو با من چه کرد؟!

حسرت عالم به دل دارم ز دستت،کوه درد

سخت جانی های من را آزمودی نازنین

قلب من را بشکنی اما تو با رفتار سرد

شادی عالم ندارد قیمت غم های من

در خریداری غم عمری است باشم دوره گرد

در قفایت خشکی و دریا زهم نشناختم

کرده ام صحرا نوردی، بوده ام دریا نورد

شادی استاد بیدختی،نچربد بر غمم

چون در این سودا،"رها" استاد،بازد تخته نرد

دوش بودم میهمان ِ جمع احباب قدیم

صبح کردم اندکی با بیت استادم نبرد

علی میرزائی "رها"  


دلتنگی

وای ازین د لتنگی واین راه دوروصبرکم

یک دل پیچاره وکوهی زدرد ورنج وغم

درشب هجر توجانم رابه لب  می  آورند

ناله های   نیمه شب با سوز آه  صبحدم

ای امید  زندگی  بال وپرم  بشکسته اند

بارغمهای  تو وبد مستی   اغیار  هم

نیست امیدی به  پایان  مصیبتهای  دل

درحضریا درسفر تا بی توباشم ای صنم

آتش عشق ترا درسینه دارم  من نهان

چون که دارد زندگانی نازنینا زیروبم

گرگدای کویت ای ماه شب آرایم چه غم

چون به یک جامی روند آخرگدا ومحتشم

سوخت گرپروانه ای یکدم زسوزشعله ای

زاتش عشق تومی سوزد"رها"یت دم بدم

علی میرزائی "رها"


دلم خوش است

دلم خوش است سیه چشم همدلی دارم

به باغ غم زده ی خویش بلبلی دارم

نمی کند به کویر دلم اگر پرواز

خوشم که با غم او بزم و محفلی دارم

ز طوس گر که به شهرش هزار فرسنگ است

برای دیدن او گاه من پلی دارم

پلی که قابل رؤیت برای چشم دل است

غنیمت است ز دیدار حاصلی دارم

قلم روانه به کاغذ ز عشق او گردد

ز شوق اوست گهی شعر ِقابلی دارم

دلم شکسته، به قایق شکسته ای مانم

به روی موج ِغم امّید ِ ساحلی دارم

(رها) اگر، چه بُوَد پایه های پل لرزان

برای لیلی ی ِ خو باز محملی دارم

علی میرزائی(رها)


دلم گرفته

دلم گرفته در این فیس و نت کجا بروم

هزار حیف که از خدمت شما بروم

دگر فضای حقیقی چه جذبه ای دارد

که تا ز جمع عزیزان با وفا بروم

چنان زمین شده آلوده از فساد و ریا

که پر کشم سوی خوبان و تا فضا بروم

دلم ز چشم سیاهی در این فضا خون است

ز دست و حسرت این چشم با حیا بروم

گه آفرین و گهی مرحبا گهی احسنت

کنم نثار که تا خدمت خدا بروم

(رها) و ترک شما دوستان من هیهات

کجا ز خدمت این جمع با صفا بروم

علی میرزائی(رها) 


دلبر طناز

ز بس که دلبر ما سخت گیر و طناز است

هنوز بعد چهل سال بر سرناز است

به قامتش که قیامت به جمع خوبان کرد

چه حاجت است بگویم که سرو شیراز است

چو غنچه لب ز سخن بسته با کرشمه و ناز

دو لب مگو که دو خرما ز نخل اهواز است

ستم کشیده ی عشقم اگر شکسته دلم

مرا نه شوق پریدن نه شور پرواز است

نه مانده است دریغا امید دیدارش

مرا به هر سر مویش هزار ویک راز است

هزار بار به او گفته ام عزیز دلم

"قسم به عشق که زیبا ترین سرآغاز است"

اگر که میل پریدن به سوی من داری

بیا بیا در غم خانه ی "رها"باز است

علی میرزائی"رها"


دلم خوش است

دلم خوش است سیه چشم همدلی دارم

به باغ غم زده ی خویش بلبلی دارم

نمی کند به کویر دلم اگر پرواز

خوشم که با غم او بزم و محفلی دارم

ز طوس گر که به شهرش هزار فرسنگ است

برای دیدن او گاه من پلی دارم

پلی که قابل رؤیت برای چشم دل است

غنیمت است ز دیدار حاصلی دارم

قلم روانه به کاغذ ز عشق او گردد

ز شوق اوست گهی شعر ِقابلی دارم

دلم شکسته، به قایق شکسته ای مانم

به روی موج ِغم امّید ِ ساحلی دارم

(رها) اگر، چه بُوَد پایه های پل لرزان

برای لیلی ی ِ خود باز محملی دارم

علی میرزائی(رها)


دل می طپد

امشب دلم ز دست خودم هم گرفته است

سر تا سر وجود مرا غم گرفته است

آمد نگار و دیر نپایید و زود رفت

دل از فراق اوست که ماتم گرفته است

آن شبنمم که جای به دامان گل نداشت

خارم دلم بهانه ی شبنم گرفته است

دل می طپد به سینه و لرزان چو جام گل

گویی هراس زله ی بم گرفته است

راهم به باغ یاس سفیدم گرفته اند

گویی خدا بهشت ز آدم گرفته است

شب را "رها"امید سحر نیست بعد ازین

دنیا ببین که بوی جهنم گرفته است

علی میرزائی"رها"  


دل ماتم زده

کو دلی تا که به دلدار دگر بسپارم

حالتی کو که به کویت قدمی بگذارم

به سر موی تو سوگند که ای باغ امید

من ماتم زده از دور و زمان بیزارم

حسرت روی شد تو همدم شب های فراق

به جنون می کشد از دست تو آخر کارم

با نسیم سحری تا دهمت پبغامی

چشم بر کوی تو با مرغ سحر بیدارم

این پریشانی من کی سر و سامان گیرد

ای خدا گر نگشایی گرهی از کارم

اشک و دردو غم و آه هر شبه مهمان منند

تا سحر همدل خود این همه مهمان دارم

دل ز جان شسته (رها) در ره تو یاس سفید

تا که باشد چو تویی ای  مه من دلدارم

علی میرزائی(رها)


دل عاشق

عشق در مشرب ما پاک و یک آیین است

آتش عشق  ِمرا گریه اگر تسکین است

در دل عاشق اگر مِهر و صداقت باشد

چه تفاوت که دل از وامق و یا رامین است

در دل عاشق ِ تنها چه زمستان چه بهار

در غیاب تو،یکی، بهمن و فروردین است

عشق اول قدم از خصلت انسانی ماست

دل بی عشق شبیه دل یک ماشین است

عاشقی زنگ کدورت ببرد از دل ها

صحبت از عشق،میان دو نفر تمکین است

بین آن مردم بی درد ِ به ظاهر عاشق

چه غم از آن که "رها"رتبه ی من پایین است

چه به جا شیخ اجل گفت خداوند سخن

"عاشقی کار سری نیست که بر بالین است"

علی میرزائی"رها"  


دل سنگ

ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟

آه سردم به دل سنگ تو دارد اثری؟

تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد

دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟

ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم

شب هجران مرا هست امید سحری؟

تو چو خرمای سر ِنخلی و دستم کوتاه

کی توانم که ازین نخل بچینم ثمری؟

تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من

تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری

با خیال تو شب و روز (رها)ی تو گذشت

می شود این دو سه روز دگر من سِپری

علی میرزائی(رها)  


دل زندانی

گواه باش خدا اشک های پنهانی

که بعد رفتن او آمدم به مهمانی

زبیم آن که فغانم به گوش کس نرسد

دلم نموده ام امشب به دانی

نگار آمدو رفت و نشد که یک لحظه

کنم حکایت غم ها و درد و حیرانی

نگاه کوته او داد هستیم بر باد

دریغ و درد که شد حاصلم پریشانی

جفا و ناز تو را تا به جان خریدارم

مکن به هر خس و خاری تو ناز ارزانی

به پیش چشم (رها)تکیه بر کسان دادن

بود خلاف مروت مگر نمی دانی

علی میرزائی(رها)



دل ز درد نالیده

عاشقم بر پری رخی زیبا، اشک چشمم ز گریه خشکیده
عمر من رفت عشق او در دل، روز و شب دل ز درد نالیده

گشتم آواره از دیار و وطن، نیست در دل هوای باغ و چمن
سر من زیر پر به کنج قفس، مانده از عشق یار نادیده

گر که او را ببینم از نزدیک، روز گردد مرا،شب تاریک
گر زمستان بود بهار شود، عالمم را خدای بخشیده

تا نشانی از او گهی دیدم، از غمش مثل بید لرزیدم
بغض بر من گرفت راه نفس، دود آهم به سینه پیچیده

روزگارم که روزگار نبود، در دلم اندکی قرار نبود
شدم آوار، مثل "بم" یک شب، جسم و جانم به خویش لرزیده

چون "حلب"چار سال بمباران، بد تر از بم اگر شدم ویران
زیر خاک "حلب"،"یمن"،"موصل"، زن و کودک و مرد خوابیده

آدمیت نمانده روی زمین، همه جا پر شده ز نفرت و کین
این چنین روزگار وانفسا، تا کنون کس ندیده نشنیده

مثل بم ای "رها" شدی ویران، زیر بار غمی تو سرگردان
دیر شد تا تو را نجات دهند، آسمان گاه بر تو باریده

علی میرزائی"رها" 


دل خوش خیال

دل من هنوز شوری ز تو یادگار دارد

نه رهی به کویت اما، نه ره ِدیار دارد

شب دل سحر ندارد ،غم دل اثر ندارد

که هزار درد جانکاه ز روزگار دارد

به جوانیم ندیدم اثری ز شادکامی

دل بی نصیب من بین که هوای یار دارد

همه عمر من خزان بود ز درد نامرادی

مگر این چنین خزانی ز پیش بهار دارد

هوس دیار و یارم به سرم زده دو باره

دل خوش خیال من بین که چه انتظار دارد

دل پاره پاره از عشق، رفو نمی پذیرد

که دل"رها" نه یک زخم، که صد هزار دارد

علی میرزائی "رها"  


دل تنگم

ازین دنیای بی دروازه بی اندازه دل تنگم

و با سازی که دنیا می نوازد نا هم آهنگم

گروهی با ریاکاری خورند از سفره ی مردم

گروهی گشنه می خوابند ناز ِشست ِ فرهنکم

هوای شهر ها ناپاک و مردم خسته اند از هم

به هر کس رو به رو گردم تو گویی بر سَر ِجنگم

از این حال و هوای مردم و حال و هوای خود

برون از خانه ی خود مَنترَم در خانه ام مَنگم

به جیب هر کسی یک قوطی رنگی نهان باشد

برای خوردن آبی گهی کردند بس رنگم

به عشق نازنینی تا به این جا راه پیمودم

به پایم خورد در این رهگذر هر لحظه ای سنگم

در این دنیای وانفسا"رها" باغ امیدی نیست

اگر در پادگان عشق او همواره سرهنگم

علی میرزائی"رها"  


دل بیچاره

روزگارم که روزگار نبود،دل بیچاره خوب می داند

زآمدن رفتنم بگو که چه سود،دست تا عاقبت تهی ماند

کرده ام من نمایشی بازی،گه اسیر عجم گهی تازی

در جوانی و کودکی،پیری،به سرم کس گلی نیفشاند

ندهم فرق آب را از دوغ،نیست در چنته ام به غیر دروغ

همچنان اشرفم به مخلوقات،زندگی بر مراد من راند

بهر دنیا نه در نه دروازه،کمتر است ارزشش ز خمیازه

گاه سرهنگی و گهی سرباز،بر مرادش تو را برقصاند

اختیاری "رها"به جلوت نیست،بد تراز کار های خلوت نیست

مشت فردی اگرکه باز شود،شادمان در محاق می خواند

علی میرزائی"رها"   


دل بی صاحب

روزگاری من و دل با تو قراری است که بستیم

سال ها رفت ولی عهد و وفا را نشکستیم

دل به هر جای که بردیم هوا خواه تو گردید

دل بی صاحب ما بین که چه جانانه پرستیم

بر سر کوی تو هستند رقیبان فراوان

تو پریشانی ما بین که پریشان تو هستیم

به کجا روی کنیم و ز که حاجت بستانیم

تا که دیوانه و شیدای تو از روز الستیم

کی رود جلوه ی رخسار تو از یاد (رها) یت

تا سر عشق تو داریم ز غیر تو گسستیم

علی میرزائی"رها"


دل بسته به مشهد

دل بسته به مشهد و گهی بسته به طوسم

یک بار ندیدی تو چناران شدنم را

دور است شمال از من و در دل هوسی نیست

با این که دلم پَر زده گرگان شدنم را

بس زیره ی کرمان به غذایم زده ایام

حس می کنم از عطر تو کرمان شدنم را

دارم به دل از کودکیم مهر رضا را

گر فخر بزرگی است خراسان شدنم را

آموختم این نکته ز فردوسی طوسی

تبریک بگویم به دل ایران شدنم را

هر جای وطن بهر "رها"مثل بهشت است

سر تا سر آن باد گلستان شدنم را

علی میرزائی"رها"  


دل بریده ام

تا که تو را به بوستان یاس سفید دیده ام

ترک دیار کرده ام از همه دل بریده ام

شب به سحر نخفته ام درد به دل نهفته ام

شاهد ادعای من جان به لب رسیده ام

جای تو بزم دیگران شب من و خیل اختران

روز، من از فراق تو بال به سر کشیده ام

ترس ز بیم آبرو بغض تو مانده در گلو

شهد لبت ز دیگران زهر غمت چشیده ام

ناز تو را خرم به جان درد و غمت به دل نهان

اول آشنائیت با دل و جان خریده ام

گر نشدی تو قسمتم شبنم و اشک حسرتم

دل خوشم ای "رها" که از چشم تو من چکیده ام

علی میرزائی "رها"  


دل از جان سیر شد مارا

زخیل این ریاکاران دل از جان سیر شد مارا

به نام این و آن خوردند تا دل پیر شد مارا

به دنبال زر و زورند و عاری از خردمندی

ز  باطل هم سخن گفتند حق تفسیر شد مارا

اگر با آستین کهنه چون سعدی سخن گفتیم

از آن شیخ اجل هم طعنه ها تقریر شد مارا

به صبح خویش می سوزم به شام خویش می سازم

به عمری سوختن با ساختن تقدیر شد مارا

زبان ها بسته از گفتار و دل ها خسته از دیدار

به صد ها رشته گویی دست و پا زنجیر شد مارا

خدایا زندگی مشکل بود با این ریاکاران

زهی منت نصیب این قلب بی تزویر شد مارا

ازین نامردمی ها بغض سنگینی به دل دارم

اجل یک گوشه ی چشمی که نوبت دیر شد مارا

(رها)دنیا همین بوده است بهتر هم نخواهد شد

نمی دانم که نفرین که دامن گیر شد مارا

علی میرزائی "رها"


دل ِ سنگ

ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟

آه سردم به دل ِ سنگ ِ تو دارد اثری؟

تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد

دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟

ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم

شب هجران مرا هست امید سحری؟

تو چو خرمای سر نخلی و دستم کوتاه

کی توانم که از این نخل بچینم ثمری؟

تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من!

تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری

با خیال تو شب و روز "رها"ی تو گذشت

می شود این دو سه روز دگر ما سپری

علی میرزائی"رها"  


دل زندانی

گواه باش خدا اشک های پنهانی

که بعد رفتن او آمدم به مهمانی

زبیم آن که فغانم به گوش کس نرسد

دلم نموده ام امشب به دانی

نگار آمدو رفت و نشد که یک لحظه

کنم حکایت غم ها و درد و حیرانی

نگاه کوته او داد هستیم بر باد

دریغ و درد که شد حاصلم پریشانی

جفا و ناز تو را تا به جان خریدارم

مکن به هر خس و خاری تو ناز ارزانی

به پیش چشم (رها)تکیه بر کسان دادن

بود خلاف مروت مگر نمی دانی

علی میرزائی(رها)


دل ز درد نالیده

عاشقم بر پری رخی زیبا، اشک چشمم ز گریه خشکیده
عمر من رفت عشق او در دل، روز و شب دل ز درد نالیده

گشتم آواره از دیار و وطن، نیست در دل هوای باغ و چمن
سر من زیر پر به کنج قفس، مانده از عشق یار نادیده

گر که او را ببینم از نزدیک، روز گردد مرا،شب تاریک
گر زمستان بود بهار شود، عالمم را خدای بخشیده

تا نشانی از او گهی دیدم، از غمش مثل بید لرزیدم
بغض بر من گرفت راه نفس، دود آهم به سینه پیچیده

روزگارم که روزگار نبود، در دلم اندکی قرار نبود
شدم آوار، مثل "بم" یک شب، جسم و جانم به خویش لرزیده

چون "حلب"چار سال بمباران، بد تر از بم اگر شدم ویران
زیر خاک "حلب"،"یمن"،"موصل"، زن و کودک و مرد خوابیده

آدمیت نمانده روی زمین، همه جا پر شده ز نفرت و کین
این چنین روزگار وانفسا، تا کنون کس ندیده نشنیده

مثل بم ای "رها" شدی ویران، زیر بار غمی تو سرگردان
دیر شد تا تو را نجات دهند، آسمان گاه بر تو باریده

علی میرزائی"رها" 


دل خوش خیال

دل من هنوز شوری ز تو یادگار دارد

نه رهی به کویت اما، نه ره ِدیار دارد

شب دل سحر ندارد ،غم دل اثر ندارد

که هزار درد جانکاه ز روزگار دارد

به جوانیم ندیدم اثری ز شادکامی

دل بی نصیب من بین که هوای یار دارد

همه عمر من خزان بود ز درد نامرادی

مگر این چنین خزانی ز پیش بهار دارد

هوس دیار و یارم به سرم زده دو باره

دل خوش خیال من بین که چه انتظار دارد

دل پاره پاره از عشق، رفو نمی پذیرد

که دل"رها" نه یک زخم، که صد هزار دارد

علی میرزائی "رها"  


دل بیچاره

روزگارم که روزگار نبود،دل بیچاره خوب می داند

زآمدن رفتنم بگو که چه سود،دست تا عاقبت تهی ماند

کرده ام من نمایشی بازی،گه اسیر عجم گهی تازی

در جوانی و کودکی،پیری،به سرم کس گلی نیفشاند

ندهم فرق آب را از دوغ،نیست در چنته ام به غیر دروغ

همچنان اشرفم به مخلوقات،زندگی بر مراد من راند

بهر دنیا نه در نه دروازه،کمتر است ارزشش ز خمیازه

گاه سرهنگی و گهی سرباز،بر مرادش تو را برقصاند

اختیاری "رها"به جلوت نیست،بد تراز کار های خلوت نیست

مشت فردی اگرکه باز شود،شادمان در محاق می خواند

علی میرزائی"رها"


دل بسته به مشهد

دل بسته به مشهد و گهی بسته به طوسم

یک بار ندیدی تو چناران شدنم را

دور است شمال از من و در دل هوسی نیست

با این که دلم پَر زده گرگان شدنم را

بس زیره ی کرمان به غذایم زده ایام

حس می کنم از عطر تو کرمان شدنم را

دارم به دل از کودکیم مهر رضا را

گر فخر بزرگی است خراسان شدنم را

آموختم این نکته ز فردوسی طوسی

تبریک بگویم به دل ایران شدنم را

هر جای وطن بهر "رها"مثل بهشت است

سر تا سر آن باد گلستان شدنم را

علی میرزائی"رها"  

دست مرا بگیر

در دل نمانده صبر و قرار و توان بیا

داروی ِدرد عاشق بی خانمان بیا

از باغ رفته ای و به خاکم نشانده ای

برگرد، دور از نظرِ باغبان بیا

یاس سفید، منتظرم تا ببینمت

دیگر مگو چنین شد و یا آن چنان بیا

در شهر خود غریبم و بی نام و بی نشان

داری اگر نشانی ِاین بی نشان بیا

دست مرا بگیر که از دست رفته ام

چشمم به راه تُست بیا ناگهان بیا

ترسم که بر ملا شود این عشق آتشین

عشقی که داشتیم ز مردم نهان بیا

بگذاشتم من آدم و عالم به خاکیان

بار سفر چو بستم ازین خاکدان بیا

دارد (رها) امید به دیدار واپسین

دیگر نه الفتی به زمین و زمان بیا

علی میرزائی(رها)  


دقیقه ی نود

نجوای برگ های خزان دیده با نسیم

با گوشم آشناست که عمری خزانیم

گشتم جدا ز شاخه در آغاز غنچگی

خیری ندیده ام ز بهار جوانیم

بودم چمن برای جوانان کشورم

سهمی نه از چمن نه ز جام جهانیم

دامن کشان رسیده ام اکنون به قله ای

موسی صفت نظاره کنم تا شبانیم

در چارچوب صحنه ی شطرنج زندگی

بودم پیاده ای که نبودی نشانیم

تیپا چو سنگ خور ده ام از شاه و از وزیر

ای اسب همتی که به ساحل رسانیم

دیگر نمانده پنجره ای باز رو به من

غیر از دقیقه ی نود زندگانیم

دارد (رها) امید چو بازی تمام شد

دست مرا بگیری و از در نرانیم

علی میرزائی (رها)


دل ِ سنگ

ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟

آه سردم به دل ِ سنگ ِ تو دارد اثری؟

تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد

دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟

ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم

شب هجران مرا هست امید سحری؟

تو چو خرمای سر نخلی و دستم کوتاه

کی توانم که از این نخل بچینم ثمری؟

تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من!

تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری

با خیال تو شب و روز "رها"ی تو گذشت

می شود این دو سه روز دگر ما سپری

علی میرزائی"رها"  


دل از جان سیر شد مارا

زخیل این ریاکاران دل از جان سیر شد مارا

به نام این و آن خوردند تا دل پیر شد مارا

به دنبال زر و زورند و عاری از خردمندی

ز  باطل هم سخن گفتند حق تفسیر شد مارا

اگر با آستین کهنه چون سعدی سخن گفتیم

از آن شیخ اجل هم طعنه ها تقریر شد مارا

به صبح خویش می سوزم به شام خویش می سازم

به عمری سوختن با ساختن تقدیر شد مارا

زبان ها بسته از گفتار و دل ها خسته از دیدار

به صد ها رشته گویی دست و پا زنجیر شد مارا

خدایا زندگی مشکل بود با این ریاکاران

زهی منت نصیب این قلب بی تزویر شد مارا

ازین نامردمی ها بغض سنگینی به دل دارم

اجل یک گوشه ی چشمی که نوبت دیر شد مارا

(رها)دنیا همین بوده است بهتر هم نخواهد شد

نمی دانم که نفرین که دامن گیر شد مارا

علی میرزائی 


دریای آتش

من آن مرغم که دارم ماتم بی آشیانی را

به دل دارم چوکوهی غصه ی بی همزبانی را

کجایی آشنای دل که احوالم نمی پرسی؟

نمیدانی مگر    دردوغم بی     آشنایی را

چه شبها سوختم چون شمع وآهی برنشدازدل

نیامدصبح امیدی که بینم کامرانی  را

ازاین آهسته سوزیهای تدریجی دلم خون شد

به کف داری تو هر شب گر شراب ارغوانی را

ازاین عزلت نشینیها نشدجزخون دل حاصل

مگرآورگی سازد به کامم زندگا نی را

به بی نام ونشانی گشته ام آوازه ی شهرم

خدایا ده نشان من توکوی بی نشانی را

منم آن دربدرکزهردری رفتم جفا دیدم

ندیدم ازکسی حتی زخودمن مهربانی را

بسی گفتندازشورجوانی دیگران اما

نبوییدم گلی ازباغ پرشورجوانی را

(رها)پیرانه سرداری هوای وصل مه رویان

ازآن می بینمت در سینه صد داغ نهانی را

علی میرزائی(رها)


دریای آغوش

گرفتارم نمودی روزی و کردی فراموشم

نهادی باری از عشقی گران زان روز بر دوشم

بیا یک روز صبحم را ببین در خواب و بیداری

بخوان در دفتر صبحم تو تکلیف شب دوشم

نسیم موجی از دریای آغوشت به جانم خورد

حبابی بر سر موجم وعمری خانه بر دوشم

به دوشم می کشیدم در جوانی بار عشقت را

کنون پیرانه سر دارم غم عشقت در آغوشم

مرا عشقت بهاری بود و قدرش می رود بالا

بسان سال عمر من که با یک سکه نفروشم

گر از بازار سکه دست من کوتاه چون عمراست

هر از گاهی زجام عشق تو یک جرعه می نوشم

برای گرم وسرد روزگاران دیده ای چون من

چه فرق است ار لباس عافیت یا آخرت پوشم؟

(رها) آهی ندارد تا کند با ناله ای سودا

ببین در گوشه ی فقرم چو خُمّ ِ باده می جوشم

علی میرزائی(رها)


دریای بی ساحل

نَزَد هرگز وفا داری در غم خانه ی ما را

نمی دانند مه رویان ره کاشانه ی مارا

گهی گر آشنایی دیر آمد زود ترکم کرد

چو دید افسردگی های دل دیوانه ی ما را

شدم تا غرق بحر عشق تو ساحل زیادم رفت

تو هم از یاد بردی نازنین افسانه ی مارا

زدم بس دست و پا عمری در این دریای بی ساحل

شکست امواج غم هایت عزیزم شانه ی مارا

کنون زنجیر تقدیرم گره خورده است با مویت

بیا تجدید کن گاهی تو آب و دانه ی ما را

(رها)افتاده ام دور از دیار و یار در غربت

کسی جز غم نمی گیرد سراغ خانه ی مارا

علی میرزائی(رها) 


دریای جنون

جان به قربان تو و چشم سیه مست تو باد

حیف ِآن عمر که بی عشق تو دادم بر باد

تا به دریای جنون ِغم ِعشق تو زدم

گر به ساحل برسم یا نرسم باداباد

سیل عشق از دل عاشق چه خروشان برخاست

کی شود سّد رهش عقل و درس استاد

خانه ی عاشق دل خسته ندارد سامان

چون حبابی به سر موج بود بی بنیاد

"عشق آتش بود و خانه خرابی دارد"

نه که یارانه بگیری تو و حق اولاد

ای (رها)عشق تجاری شده حرفش تو مزن

هر چه از عشق بگویند بود حرف زیاد

علی میرزائی(رها) 


دریای مجازی

با یک نگهت صید تو افتاد ز رفتار

در حلقه ی یک موی تو  صد پای گرفتار

در خواب خوشی ای مه سیمین بدن اما

شب تا به سحر من زغم عشق تو بیدار

مانند اناری که خدا هدیه فرستاد

هر دانه ی تو شافی صد ها دل بیمار

با آمدن و رفتنت ای سرو خرامان

شوقی به سر آید و به دل حسرت بسیار

بنگر تو پریوار به دریای مجازی

بس قایق وامانده بر امواج ز رفتار

صد لیک و کامنت برایت بگذارند

شاهانه گذاری تو به دل حسرت دیدار

طبعم بود آماده و این قافیه هم باز

کافی است(رها) موعظه بر مردم هشیار

علی میرزائی(رها)


درد تمنا

داغ غم بر دلم از درد تمنا دارم

غم عالم همه از دست تو تنها دارم

سال ها رفت و تو در بزم رقیبان غافل

که در این سینه یکی لاله ی صحرا دارم

در غم عشق تو می سوزم و عمری تنها

درد خود از همه حتی ز تو حاشا دارم

تو نبینی که منم واله و شیدا هر جا

چشم خود را ز تو من غرق تماشا دارم

یک نگاه تو مرا خرمن جان آتش زد

که چو (وامق)همه جا ذکر تو(عذرا)دارم

بدتر امروز من ای ماه ز دیروز بود

سیر از امروزم و امید به فردا دارم

بس (رها)غرق خیال تو به هر جا باشد

خویشتن پیش رقیبان همه رسوا دارم

علی میرزائی(رها)  


درد دلی با فر دوسی

به خوردی پول توجیبی نبودم        

گهی گر بود هم جیبی نبودم

نه سرگرمی نه والیبال وشطرنج    

به بازی می گرفتندم غم و رنج

مرا از جنس لَته بود گویی

بُدی یک من چو تر می شد تو گویی

گروهی حمله می کردیم بر توپ

چو سنگین بود مثل گُلَه ی توپ

برای این که گویم سرخ رویم       

سه تا سیلی زدم روزی به رویم

یکی صبح و یکی ظهر و یکی شام

برای این که گویم خورده ام شام

همان سالی که می شد نفت ملی     

ز هر جا می نمودی غم تجلی

گذشت آن سال ها غم سر نیامد      

صدایی از کسی هم در نیامد

یکی از سال ها در اول مهر  

نبود اوضاع چندان بر سر مهر

دبیرستان گرفتی پول لوسی          

به نام نازنین استاد طوسی

که شد سر بار بر شهریه آن سال

گرفت از اولیاء و بچه ها حال

گمان کردیم شاعر ورشکسته ا ست  

ز شاه غزنوی وامی گرفته است

و شه خواهد گذارد چک به اجراء

همی ترسند مشت او شود وا  

سپس معلوم شد از روی اسناد       

هدف بوده مرمت قبر استاد

به فر هنگ و هنر از بهر ترمیم   

  نمودم پول کفش خویش تقدیم

چه فکر بکری آقایان نمودند         

که کفش از پای شاگردی ربودند

زمستان پاره کفشم بود پر آب        

یقین دارم نکرده خواب استاد

ز نفت ملی ار بهره نبردم            

ز شیر باغ ملی آب خوردم

زپایم گر که کفشم را ربودند         

به پایم کفش ملی را نمودند

نشد این خاطره هر گز فراموش     

مگر گاهی که بنده رفتم از هوش

بود رنج ابو القاسم به سی سال       

بسی کم تر زرنج بنده آن سال

نبودی شاعر شیرازی افسوس        

نصیحت می نمودی شاعر طوس

ندادی سکه های نقره یک جا        

نگه می داشت قدری بهر فردا

نمی خورد از دهان او بر آید        

سپس از ضعف جان او بر آید

که طولانی حسابی باز کردی        

سپس بر کل عالم ناز کردی

که بعد از قرن ها ازسال مرگش    

نگیرند از جوانی پول کفشش

بزن توریست بر قبرش یکی مشت    

بگو که درد بی کفشی مرا کشت

اگر چه مَنترم کردند و ناشاد         

(رها) بخشید کفشش را به استاد

 

علی میرزائی(رها)


درد سر کم می کنم

شادیت را چند روزی گر که ماتم می کنم

می روم امروز و فردا درد سر کم می کنم

گریه ی نیم شبی ،با ناله ی صبحی جدا،

داشتم ،این هر دو را هر شام با هم می کنم

ناز می کردم به شبنم با غرور از عشق تو

خوار گشتم نزد خاری، ترک شبنم می کنم

صبر کردم نازنین شب های هجران تو را

نا امیدم،زندگی با کوهی از غم می کنم

چشم من از تو نشد سیر و دل از جان سیر شد

بعد از این در و غمت همراز و همدم می کنم

ترک تو آسان نباشد یاس خوش بوی سفید

تا نیازارم تو را پس ترک عالم می کنم

بی تو شادی بر نمی تابد دل دیوانه ام

کل ِ ماه و سال را بر خود محرم می کنم

ای "رها"بود آرزو ها این دو روز زندگی

جای پای رفتنم امروز محکم می کنم

علی میرزائی"رها"   


درد عشق

عشق تنها درد باشد کادمی

بر گزیند بهر خود با اختیار

بعد بنشیند به پای درد خود

سر دهد او گریه ی بی اختیار

عشق ما دیوانگی گر نیست چیست

کادمی خود را کند با آن دچار

دل به یک گل بین صد گل در چمن

بندد و از گل نبیند غیر خار

ای بسا گه عاشقی مجنون شود

روز را بر خود نماید شام تار

خیره در جمعی شود بر نقطه ای

خارج از جمع است و در فکر نگار

بی اراده صحبت از دلبر کند

بیم رسوایی کجا و اعتبار

لذتی باشد (رها)در عاشقی

کان فراموشی بود از روزگار

علی میرزائی(رها)


درد هجران

درد هجران تو ام ساخته بی تاب امشب

نیست از دوری تو چشم مرا خواب امشب

شب من ابری و ماه از نظرم پنهان است

نه ز ماهست امیدی نه ز مهتاب امشب

چشم بر راه تو ماندم که شب از نیمه گذشت

اشکم از هر مژه جاری است چو سیلاب امشب

تا شراب لب لعل تو به مینای دل است

درد من چاره نگردد زمی ناب امشب

ترسم امشب که به صحرای جنونم ببرد

حسرت یار و دیار و غم احباب امشب

ای(رها)چشم امید از فلک پیر ببند

بهر پرواز ازین بادیه بشتاب امشب

علی میرزائی(رها) 


درغم استاد کسایی

ای نی نواز کشور ایران کسایی جان

تاج هنر را گوهر تابان کسایی جان

پر محتوا، کم ادعا بین هنرمندان

بودی نماد و اسوه ی انسان کسایی جان

عمر گران خویش را صرف هنر کردی

سر خم نکردی پیش این وآن کسایی جان

در خانه ات بودی تو شمع محفل یاران

از هر دیاری داشتی مهمان کسایی جان

هر نی نوازی کو در ایران صاحب نام است

پرورده ای اورا تو در دامان کسایی جان

دانش سرای آدمیت شد سرای تو

با آن سه تارو نای آن عرفان کسایی جان

دراصفهان ماندی صفای شهر خود بودی

حب وطن بودی تورا زیمان کسایی جان

زاینده رود اصفهان با رفتنت خشکید

دیگر نمی جنبد مَنار اسان کسایی جان

نقش جهان بی تو ندارد رونقی دیگر

با چل ستون شد بی ستون ایوان کسایی جان

نصف جهان دارد ترا چون جان در آغوشش

کل جهان در ماتمت گریان کسایی جان

بی ناله ی جا نسوز نایت ای مه خوبان

باشد ( رها ) را هر کجا زندان کسایی جان

علی میر زایی 26/3/1391


درمانی نمی ماند

مرا صبرو قراری بی تو می دانی نمی ماند

اگر در سینه ام جز آه سوزانی نمی ماند

مکن عیبم پریشان حالی و بی خانمانی را

برای خانه بر دوشان که سامانی نمی ماند

مرا امروز و فردا وعده دادی عمر من طی شد

برای دیدن تو وقت چندانی نمی ماند

بهار من خزان بگذشت تابستان از آن بد تر

خزان دیده گلی را شوق بارانی نمی ماند

علاج درد عاشق وصل معشوق است می دانی

برای رانده از کوی تو درمانی نمی ماند

تو مضمون غزل های منی یاس سفید من

"رها" را بی تو می دانی که دیوانی  نمی ماند

علی میرزائی"رها"  


  داد هم نوعان ما

آن چه بر ما در زمین از خیر و از شر می رود

کی ز دست نا مسلمانان کافر می رود

حاصل رفتار ظلم آلود ما باعث شده

داد هم نوعان ما تا دب اکبر می رود

نیست امیدی که تا سامان بگیرد کار ما

تا که انصاف و عدالت نا برابر می رود

نیست امیدی به پایان مصیبت های ما

عمر ما بیهوده از کف دست آخر می رود

کوهی از غم پیش روداریم ویک پا در هوا

ای "رها"صبر خدا هم عاقبت سر می رود

علی میرزائی "رها"ا"


درد بی درمان

خداوندا ز درد هجر او جان بر لب است امشب

مرا با آن سیه گیسو هزاران مطلب است امشب

چو بخت تیره ی من آسمان هم تیره و تار است

اگر بر روی مژگانم هزاران کوکب است امشب

دلم بشکسته از طوفان و موج بحر غم هایش

درون سینه ام آهنگ یارب یارب است امشب

تمنای وصال تو مرا دردی است بی درمان

دل من آرزومند تو بیش از هر شب است امشب

بسی راز نهان خواندم ازان لب های خاموشت

دل من بی قرار از هجر آن لعل لب است امشب

بود درد و غم عشق تو شب ها غمگسار من

نگیری از (رها)این غم که در تاب و تب است امشب

علی میرزائی"رها"



خیل اگر ها

غم تو از دلم ای ماه دل آرا نرود

تا میان من و تو خیل اگر ها نرود

راه وصل تو که پر پیچ و خم و مشکل هاست

هیچ دیوانه به غیر از من رسوا نرود

بسته ام دل به تو دیوانه صفت یاس سفید

تا پسین لحظه غمت از دل شیدا نرود

رونقی نیست اگر در شب یلدا چو قدیم

خاطرات خوش آن کاش ز دل ها نرود

بهر آن ها که هم عمر زمستان باشد

بس خزان می رود اما شب یلدا نرود

امتیازی نبود بین شب و روز (رها)

تا چه پرواست که یلدا شود اما نرود

علی میرزائی(رها)  


داغ کهنه

روزگار ما دریغا روزگاری مبهم است

هر کسی دیدم به نوعی خود گرفتار غم است

قلبم از پس لرزه های عشق بی فرجام تو

گاه کرمانشاه،گاهی هم طبس،گاهی بم است

خوب می دانی که داغ کهنه را بر سینه ام

یک نگاهت یاس خوش بوی سفیدم مرهم است

دیدنت همراه اغیار ای امید زندگی

حاصل آن نیم شب ها اشک و آه و ماتم است

روزگار ما هنر هم بی هنر شد ای "رها"

در مضامین غزل هایم اگر شادی کم است

علی میرزائی "رها"


دام بلا

خودم انداختم روزی به دام صد بلا خورا

به عشق بی سر انجامی چو کردم مبتلا خود را

مرا کنج فراغی بود و قلب آرزومندی

ولی با یک نگاه تو در آوردم ز پا خود را

تمنا از تغافل کردم آن در یای آغوشت

و با کوهی ز غم های تو کردم آشنا خود را

پرید از سر مرا پرواز در باغ و گلستان ها

و از یار و دیار خویشتن کردم جدا خود را

ره عشق ای امید زندگی راهی بلاخیز است

در این ره مبتلا کردم به دردی بی دوا خودرا

نمی دانم چه رازی در صدای دل نشینت بود

شنید آن شب (رها)انداخت در دام بلا خود را

علی میرزائی(رها) 


دام عشق  

بگذار تا بسوزم و گردم فنای تو

اشکی شوم زدیده بریزم به پای تو

شعری شوم به دفتر گلگون خاطرات

آهی شوم زسینه دوم از قفای تو

از یاد رفته اند کسان و دیار من

چشم امید مانده به مهر و وفای تو

کی ترک جان کنم که تو جانانه ی منی

جانم چه قابل است عزیزم برای تو

یک دم به زیر طره پریشانیم ببین

بنگر که می کشم چه ز ناز و جفای تو

پا را ز دام عشق تو بیرون نمی نهم

با آن همه جفای تو و فتنه های تو

دانی که صید دام نیازش به دانه است

این دام عشق و این تو و این هم (رها) ی تو

علی میرزائی(رها)


داوری عقل
قدری تو بیا کم کن ازین فاصله هارا

تا نشنوی از دل شده ی خود گله هارا

با داوری عقل کجا عشق بسازد؟

فتوا نپذیرد ز کس و مسئله ها را

در آتش عشق آن که کند خویش گرفتار

بیند به دلش زله ،پس زله هارا

آن کشتی طوفان زده ی بحر غم عشق

دیگر چه کند ساحل و این اسکله هارا

هر چند نشد موسم کوچ،از غم ایام

یک لحظه ببین ولوله ی چلچله ها را

چون سایه به دنبال تو هر جای دویدم

بنگر به کف پای "رها" آبله هارا

علی میرزایی"رها"


دامن محراب

خانه ام را شبی از نور تو مهتاب گرفت

چشم خون بار من از دست تو کی خواب گرفت؟

ماه رخسار تو از طره برون آمده بود

دل دیوانه ی من عکس تو را قاب گرفت

تا که آغوش به رویم چو صدف بستی تو

کی توان مثل تویی گوهر نایاب گرفت

ابر غم های تو بارید بس از دیده مرا

کلبه ام مثل"گمیشان" همه جا آب گرفت

طاق ابروی تو شد سجده گه ِ دل نَتوان

دست بر دامن تو دامن محراب گرفت

رفته از دست "رها" نیست امید ِ سحری

باغ آفت زده را کی گل شاداب گرفت

علی میرزائی"رها"   


دبیر می طلبی

تو خار تشنه لبی از کویر می طلبی؟

به دام عشق تو باشد اسیر می طلبی؟

میان این همه گل های بوستان و چمن

به گلبنی چو تویی داده گیر می طلبی

به سر، هوای وکالت نبو ده است او را

کسی که بوده همیشه دبیر می طلبی

جوانیش که به آیین نبوده است هر گز

کنون که رفته ز دست است و، پیر می طلبی

میان او و تو صد منزل است فاصله ها

تو عاشقی که بود سر به زیر می طلبی

بود به عرصه ی شطرنج زندگی سرباز

تو این پیاده، به جای وزیر می طلبی

ردیف و قافییه مجبور کرد طعنه  زنم

تو شاعری چو (رها) کم نظیر می طلبی؟!

علی میرزائی(رها)  


در انتظار وصل

تا بر جمال و قامت سرو تو عاشقم

با مرگ هم، اگر تو بگویی موافقم

عذرای من تو خرمن جانم بسوختی

مجنون ترم زقیس، ز عشق تو وامقم

با قایقی شکسته به در یای غم زدم

در گل نشسته در غم عشق تو قایقم

هر بامداد چشم گشودم ز درد وغم

با دامنی ز اشک ِ به رنگ شقایقم

در انتظار وصل تو جانم به لب رسید

سالی شود حساب گذشت دقایقم

با این که مثل بخت گریزانی از (رها)

عاشق ترم،به عشق تو بر عهد سابقم

علی میرزائی(رها)  


در خانه گر کس است

خود را اسیر خواهش دنیا نمی کنم

هر آرزوی دیده تمنا نمی کنم

بر این دو روز فانی دنیا عزیز من

بیهوده خویش عاشق و رسوا نمی کنم

خود را به آب و آتش دنیا نمی زنم

رسوای خلق و مردم دانا نمی کنم

مجنون صفت گذشت جوانی و عاشقی

خود را دو باره عاشق و شیدا نمی کنم

ما را غم زمانه و مردم به دل بس است

کاری به جز رضایت آن ها نمی کنم

بسیار درد کهنه که در دل بود مرا

گر از هزار هم یکی افشا نمی کنم

دردا که شعر های چهل سال پیش را

نشخوار می کنم و دهن وا نمی کنم

سودا دبیریم به وزیری نمی کنم

این یک حقیقت است که حاشا نمی کنم

چشمم چو بامداد گشایم به روی دوست

جز عاشقی به درگه دانا نمی کنم

در خانه گر کس است(رها)یک سخن بس است

دیگر من اعتماد به دنیا نمی کنم

علی میرزائی"رها"  


در خیالم با توام

یاد چون زان چشم زیبا می کنم

من تو را هر شب تمنا می کنم

در خیالم با توام اما تو را

در دلم از دیده حاشا می کنم

گر که بیند دیده ام در دل تو را

نزد اشکم خویش رسوا می کنم

دیده و دل را دهم تا آشتی

خواب را در چشم رویا می کنم

چشم و هم چشمی ِ چشم و چشم ِ دل

در کتاب عشق معنا می کنم

چشم تا غافل شد از حال "رها"

باز از نو خویش شیدا می کنم

علی میرزائی "رها"  


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها